لحظه ها وادار به زندگیم میکنند.
اندوه سنگینی است. حضور خسته ام اجبار است.
اندکی من" در زندگی من است .همه من گم شده است.
هراسی نیست از نبودن.
حسرت ها تمام لحظه ها را کدرمیکنند
یارای بودن نیست .چه پوچ شده ام من
.اکنون پر از خالیم
.بغض سنگینی است بی دلیل راه خودش راپیدا میکند.
گاهی کسی میپرسد کجایی؟اماافسوس لحظه ای منتظر پاسخش نیست.
منه اندک درتنهایی خود گم شده است.
صدایم درکوچه های غریب پرمیزند آشنایی نیست
اینجا آخر نبودن است......
اینم دل نوشته خودم
نظرات شما عزیزان:
[◄◄ι] [ ιι ] [■] [►] [ι►►]
اینم فریاد سیما............
همه ما انیم که در ذهن تو میگذرند
ذهنت شاد باد
در لحظه هاي كوچيدن عشق سكوت شب را احساس ميكنم
و ستاره هاي اشك آسمان چهره مشتاقان را نورباران مي كند
و من در سياهي شب از او مي خواهم
كنارم باشد
تا شب تار جدايي ترساندم